هشت ِ هشت ِ پنجاه و هشت .

ساخت وبلاگ
از سرگرد چیز زیادی نمی دانستم ، تنها غمگین بود و دست هایش همیشه سرد . تازگی ها توی یکی از شب های بارانی ، دویده بود توی داستان ِ پلیسی جنایی ام ، و من تنها به بارانی فیلی رنگش و آن شالگردن بلند مشکی رنگش نگاه می کردم و داستان از دستم در رفته بود و زندگی سرگرد و آن دستیار پرحرف کم فکرش ، مانده بود در ذهنم . همان شب آب رفته بود توی چکمه های سربازی ام و چالاپ چالاپ صدا می داد و سنگین تر از وزن معمولش شده بود که همین باعث حس کردن سرمای بیش از حد خیابان ٍ ساعت ِ هشت ِِشب ِ پاییز بود ، بعد از سرگردانی برای یافتن یک کافه ی گرم ، در کافه ایی نسبتا بزرگ و کمتر شلوغ را باز کرده بودیم و نزدیک بخاری اش کز کردیم . نیم ساعت ماندیم تا پیشخدمت منو را آورد و خدا خدا می کردم چایی تازه داشته باشد که ، حالا توی این شب سرد و پاییزی از ادای اسپرسو خوردن غلیظ و آب سرد نوشیدن بعد از آن متنفر بودم ، که خدا را صد هزار مرتبه شکر که چای داشت و کیک ساده شکلاتی هم توی گرم کن به راه بود . توی تمام آن یک ساعت و نیم که توی کافه نشسته بودیم ، به سرگرد ِ جذاب یک مرتبه پریده توی داستانم فکر می کردم که خدا را شکر که نیست و ببیند این هم سن و سالان من توی کافه ها چطور پاکت پاکت سیگار دود می کنند و دستشویی می روند ، به سرگرد حالا تقریبا چهل ساله ایی که دست هایش را همیشه توی جیب بارانی بلندش قایم می کند تا کسی رنگ دست هایش را نبیند و از او نپرسد چرا دستکش نمی پوشید . خب لابد هر کسی برای خودش راز هایی دارد که نمی خواهد کسی آن را بفهمد و سرگرد ِ داستان ِ من هم از این قضیه مستثنی نیست . داشتم کشمش های کنار چای را می خوردم که مرد تقریبن سن داری با ریش بلند و مو هایی که سعی کرده بود پشت سرش جمع کند و پلیوری نسبتا ضخیم ، داشت برای دختر جوانی سخنرانی می کرد و دختر به دقت به حرف هایش گوش می داد و حتی جاهایی را تایید می کرد ، و همه این رفتار ها توی آن شب بارانی برایم فضا را به قول ِ دوستی مبتذل می کرد و باز مرا به سمت سرگرد داستانم سوق می داد ، که چه بهتر که این اثر زمان های موازی ما را با هم آشنا کرد و او در زمانه ی من نیست تا ببیند ، روز های آدم های این شهر را تصنع و ظاهر دراماتیک و نمایشی اشغال کرده است و این سرگرد وظیفه شناس یخه اسکی پوش ِ داستان من ، لابد رنج می کشید از مردم زمانه ی خودش و همان بهتر که توی روز های خودش زندگی می کرده ، و رنج هایی از جنس زمان خودش را می کشیده  . وقتی دوباره توی خیابان خیس از بارش یکسره باران راه می رفتیم ، و چتری را برای کمتر خیس شدن روی سر می گرفتیم ، می دانستیم که حالا پاییز است و احتمالا روز های سردتری در راه است و باید جوراب های بلند بیشتری بپوشیم  و زیر بارانی هایمان ، پلیور های ضخیم تر و شالگردن ها را بیشتر دور صورتمان بگردانیم . اما هیچ کداممان پیش بینی نمی کردیم که این زمستان سردترین زمستان تاریخ زمین باشد ، و خب لابد سرگرد ِ مغموم ِ جذاب ِ داستان را جایی کنار بی آر تی های نسبتا خلوتِ ساعتِ ده ِشب فراموش کردیم و فکر جوراب شلواری های کلفت خیس شده توی چکمه هایمان بودیم و از لذت بردن در چنین شبی به خود می بالیدیم که هم سن و سالانمان ، حالا توی خانه یا کافه های شلوغ ِ همیشگیشان نشسته اند و اسپرسو داغ می خورند و پاکت پاکت سیگار های ارزان قیمت بد بو می کشند و دستشویی می روند که بگویند ما راه و چاه این کافه را خیلی خوب بلدیم  . وحالا به سرگرد فکر می کنم ، که چرا کاغذی را با چند شماره رویش توی جیبش نگه می دارد و هر روز بیشتر از قبل دستانش را توی جیب هایش فرو می کند و چگونه معمای داستان جنایی _ پلیسی مرا حل می کند . لابد بعد تر ها من یک دختر ِ مغموم توی داستان نویسنده ایی  در زمانه ایی موازی با این زمان باشم که او هم مانند من توی کافه های شلوغ ِ پر از دود سیگار های بد بو نمی رود و راه دستشویی هیچ کافه ایی را بلد نیست ، اما فکر می کند چرا این دختر ِ مغموم به تاریخ هشت ِ هشت ، در شبی بارانی ، حوالی ساعت ده شب ، توی ایستگاه بی آر تی داشته کاغذی را با چند شماره رویش توی جیب بارانی اش می گذاشته .

بعد از بیست سال برای اولین بار...
ما را در سایت بعد از بیست سال برای اولین بار دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0badazuof بازدید : 193 تاريخ : جمعه 9 مهر 1395 ساعت: 23:56