بیهودگیست همه چیز!

ساخت وبلاگ

کلرودیازپوکساید توی قرص دارد کم کم از مسیر وریدی به سمت قلب و ریه هام می رود، اثرش را وقتی میفهمم که یک ساعتی هست که دراز کشیده ام و دل‌پیچ سخت رهایم کرده، آن حس رها شدن عضله بعد از گرفتگی سخت، انگار چیزی را که نبوده نگه داشته و حالا جای خالی آن چیز شکل ظاهری عضله را تو رفته تر و تکیده تر کرده. حتی وقتی نفس عمیق می کشی با ترس بازدم را به آن نقطه می فرستی تا مطمئن شوی همچنان گیر نکرده باشد به چیزی که نیست. این بازی را اینقدر ادامه می دهی تا خوابت ببرد. خواب همیشه پناهگاه مناسبی بوده برایت، چیزی را تغییر نمی دهد، اتفاقا خوبی اش به این است که دست به چیزی نمی زند، می گذارد خودت ببینی، کنار می ایستد و صحنه را با خالی گذاشتنش به تو بیشتر نشان می دهد که جای چه چیزی خالی است، یا حتی جایی نمانده برای پر کردن. صبح با دردی که در مرکز معده ام بیدار شدم و انگار قبل بیدار شدن در خواب دوباره همه زندگی ام را دیدم، از همان سال  که وارد زندگی‌م کردمش، و شیش ماه بعد، زخمی بزرگ در جانم کندم که هنوز هم خون ریزی می کند و چیزی مرهم نبودن تا به حال. خواب دیدم چه جای خالی بزرگی روبروی من بوده همیشه، خواب دیدم چه جاهایی هست که بیشتر از این نمی‌شود تویش چیزی گذاشت، خواب دیدم همه چیز بهم ریخته و ترس همیشگی ام از ریختن کمدی که یکبار به مامان گفته بودم- «ذهنم کمدی‌ست که میترسم برای مرتب کردن همه خرت و پرت هایش را بیرون بریزم»-شده است. همه چیز بیرون ریخته، کمد شکسته و من گوشه ایی مثل گربه ایی بعد از شکستن گلدانی پای آن دراز می کشد، خودم را جمع کرده‌ام روی زمین. فرو رفته ام توی خودم. کاری از من بر نمی آید این جا را درست کنم. حتی نمی‌دانم درست یعنی چه! بعد از بیدار شدن و برگشتن خانه و توی آشپزخانه یک ساعت تمام با صدای بلند گریه کردم، مثل وقتی که اولین بار از مادر جدایت می‌کنند، مثل وقتی که اولین بار مادر دعوایت می کند، مثل وقتی که اولین بار بهترین عروسکت خراب می شود، مثل وقتی که اولین بار توی امتحان دیکته نمره کم می آوری، مثل اولین بار که دوستی را که توی زنگ تفریح پیدا کردی با تو قهر می کند، مثل وقتی که اولین بار می فهمی نمی توانی به اندازه همکلاسی هایت زیبا و مورد توجه باشی، مثل اولین باری که از کلاس اخراج می شوی، مثل اولین باری که معلم فیزیک جلوی شصت نفر آدم می گوید تو هیچی نمی شوی، مثل اولین بار که توی کنکور شکست می خوری، مثل اولین بار که عاشق می شوی و عشق هم تو را پس می زند، مثل اولین با چنگ و دندان برای رابطه‌یی می جنگی و آن آدم رهایت می کند، مثل اولین بار که سر کار توبیخ می شوی، مثل اولین باری که محترمانه با تو قطع همکاری می کنند، مثل اولین باری که درد را در بدنت تجربه می کنی. بلند گریه کردم، برای همه این سال ها که حتی صدای گریه‌م را بلند نکرده بودم، برای همه وقت هایی که دلم برای خودم سوخته بود ولی به خودم میگفتم «محکم باش» بایست و ادامه بده، که حقیقتا ادامه داده بودم، دست کرده بودم توی صندوقچه پاندورا و هربار که دنبال امید گشته بودم، یکی از مصیبت ها تو انگشتانم افتاده بود، و هربار و هربار و هربار. انگار عادت کرده بودم ناامید نباشم، چیزی این وسط تنها دل گرم کننده بود و آن هم حرف بابا بود که «همه چیز یک روز تمام میشه جوانه!» اما بابا چرا عمر نشدن های من تمام نمی شود؟! با مهربانی می شنوم که «ولی عمر آدم یک روز تمام می شود» و شاید همین باشد، همه چیزی که باید می فهمیدم، یاد کتاب دایی وانیا چخوف می افتم که توی نوزده سالگی برای همیشه توی گوشم ماند« چه می شود کرد، باید زندگی کرد، دایی وانیا ما زندگی را ادامه می دهیم. روزهای خیلی خیلی طولانی و شب های بی شماری را خواهیم گذراند. بی صبرانه آن‌چه را سرنوشت برایمان تعیین کرده تحمل خواهیم کرد. هم حالا و هم در پیری بدون هیچ استراحتی برای دیگران زحمت خواهیم کشید و زمانی که اجل مان فرا رسد مطیعانه تسلیم مرگ خواهیم شد. و آنجا در تابوت‌مان خواهیم گفت که ما زجر فراوان کشیده ایم، زاری کرده ایم و سختی زیادی کشیده ایم. پروردگار رحتمش را به ما ارزانی خواهد کرد و آن‌گاه من و تو دایی جان، دایی عزیز از زندگی خوب و روشنی بهره‌مند خواهیم شد.»

بعد از بیست سال برای اولین بار...
ما را در سایت بعد از بیست سال برای اولین بار دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0badazuof بازدید : 393 تاريخ : چهارشنبه 13 مهر 1401 ساعت: 8:05