عصر

ساخت وبلاگ

روی تخت دراز کشیدم و منتظرم ساعت هفت شود، خبری نیست احتمالا قرار باشد بیرون بروم و خریدکی بکنم. باید برای امتحان هفته بعد درس بخوانم و باید کمی بجنبم تا طرح درس بنویسم، این روزها از دستم در می روند، همه چیز به سرعت و مثل ماسه از دستم در می رود. می خواهم مشت هایم را سفت کنم و نگذارم اما در نهایت از درز انگشت ها همه بیرون ریخته است، باید بفهمید که منظورم از ماسه هم همان زندگی و عمر و وقت و جوانی است، دارند به یکباره از دستم در می روند و من نهایت کاری که میکنم این است که حداقل مشتم را باز کنم که به زیبایی و آرامی بلغزند و بریزند بر زمین. 

از احساس های متناقضی که دارم شاید روزی چیزی بنویسم اما همزمان خشمی پررنگ را پشت خنده هایم پنهان می کنم. چیزی که همه می دانند و کسی جرئت نمی کند حتی علت آن را بپرسد. در ادامه غم و اشک و شب های که پشت سر هم گریه می کنم تا روی پای خودم بایستم، روی پای احساسات خودم، روی پای اعتماد خودم، روی پای باور های که حالا دیگر مال خودم نیستند.

دارم تلاش میکنم زنده بمانم، با تمام قوا می جنگم با بیماری، با عذاب وجدان، با ذهن خودم و گاهی گوشه ایی تکیه می دهم و نفسی می گیرم و به پشت سر نگاه میکنم و می بینم کسی نمانده، جا مانده اند، صدایی می آید اما می گوید برو، برنگرد. با آن هم می جنگم، میلی شدید درونم مرا به برگشتن و ماندن می خواند اما چیزی که نمی دانم چیست دارد مرا مثل تکه های شکسته یک چینی قدیمی به جلو می برد و بند می زند.

بعد از بیست سال برای اولین بار...
ما را در سایت بعد از بیست سال برای اولین بار دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0badazuof بازدید : 87 تاريخ : چهارشنبه 13 مهر 1401 ساعت: 8:05