تو آسمون یه قانونی هست که میگه هر چی به ستاره دورتری نگاه کنی داری به گذشته دورتری نگاه میکنی.

ساخت وبلاگ

رفیق نامه ایی ام دارد ازدواج می کند و این یعنی نوشتن برای یک نفر که منتظر دست خط من است هم منتفی می شود. من نمی نویسم از چه سبب نمی دانم، لحن نوشتاری ام را هم فراموش کرده ام. شاید دقیقا از وقتی تصمیم گرفتم آدم رویاهای خودم شوم از نوشتن دست کشیدم، یا از ننوشتن خودم دیگر نگران نبودم. درست مثل شخصیت های زن توی فیلم های درام شده ام که زن نقش اول از شوهرداری و بچه داری و خانواده گردانی حتی وقت نمی کند به خودش برسد. شده ام مثل آن وقتی که می رود سمت یخچال تا یک تکه شکلات پیدا کند برای کیک عصر بچه هایش ولی رژ لبی را پیدا می کند که دو ماه است آن تو گذاشته تا گرمای تابستان آن را از بین نبرد، اما بکلی فراموش کرده لبی داشته و رژ لبی. آدم فراموش می کند روزهایش را چگونه گذرانده، سختی ها یادش می رود، مرهم های آن سختی ها یادش می رود. آدم حتی خوشی هایش را هم فراموش می کند. زندگی گذشته اش را هم فراموش می کند. امشب روسری ام کمی جلوتر از قبل آمد توی صورتم و تصویر ناگهانی ام در آینه من را پرت کرد به چند سال پیش اما توگویی این چندسال بیست سال بوده باشد یا حتی بیشتر. ادمی پرت می شود توی خاطراتش که حتی میخواهد آنهارا از یاد ببرد، چه برسد به خاطرات خوب. آدم یکهو میبیند داشته می نوشته و یکهو میبیند دارد می نویسد اما نه به رفیق نامه ایی راه دورش، توی دلش به خودش می گوید "ببین! داری می نویسی " و فکر می کند حالا چند وقتی گذشت و آن همه از خودت دور بودی و نشد و خیال کردی نمی گذراند، عوضش الان بنویس. از هرچه که فکر می کنی باید بگویی از جور یار و ستم روزگار. از سهراب که حالا پس پشت تمام افکارم پنهان مانده و حتی نمی دانم دیگر کیست. و شاید اصلا از ابتدا هم نمی شناختمش درست مثل خودم که خیال می کردم هربار وقتی چیزی را از ته ته قلبم می خواستم دقیقا همان چیزی بوده که داشتم از آن فرار می کردم و قلبم مرا پرت کرده توی آن موقعیت و از بیرون گود گفته حالا تو و آن چیزی که از آن فرار می کردی.

آدم یکهو پرت می شود بین همه خواسته ها و نخواسته هایش و میبیند داشتن و نداشتنشان انگار خیلی هم فرق نداشته و آدم در انتهای یک شب در قرنطیه خودش می ماند و خیال پر سودای خودش. نمی دانم می شود دوباره شروع به داستان نوشتن بکنم یا نه، این بار بدون کلاس داستان نویسی و این جفنگیات. نمی دانم می شود روزی من آن داستان را کامل کنم یا نه، این بار بدون خانه مجردی و در شلوغی خانه پدری. نمی دانم شخصیت ها دوباره به من برمی گردند و با من حرف می زنند یا نه، اما چیزی که حالا می دانم همین غیاب است، غیاب روزهای نوشتن در زندگی، غیاب همیشگی آدمها در زندگی، غیابی که همیشه حضور داشت و چون غیاب بود،دیده نمی شد.

نیامدم چیزی طولانی بنویسم اتفاقا آمده بودم بگویم چیزی برای نوشتن ندارم که انگار اینطور نبود.

بعد از بیست سال برای اولین بار...
ما را در سایت بعد از بیست سال برای اولین بار دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0badazuof بازدید : 137 تاريخ : دوشنبه 26 اسفند 1398 ساعت: 2:08