بگذار کمی کنارت بشینم!

ساخت وبلاگ

چیزی که خوب است این است که اینجا برای من مانده، و این را هربار تکرار میکنم که جایی را دارم برای نوشتن و جایی هست که کمی بتوانم در کنارش بشینم و از خودم بخوانم و به خودم ببالم که برای خودم نوشته ام، هنوز نوشته ام. من بیشتر از هرچیز از اینکه برمی‌دارم اینجا را باز میکنم و با این حال که کسی از اینجا رد نمیشود، آن را می‌خوانم از خودم راضی ام. اینکه جایی را برای خودم نگه داشته ام. رازی برای خودم هست که کسی را در آن شریک نکرده ام. این حرف ها بماند.

دو پست اخیر را دیدم و فهمیدم حالم به طور میانگین چقدر بد بوده است، تصور این بوده که حالم باید خوب می بوده و روزی آرزو داشتم که به جایی که الان هستم برسم و الان رسیده ام به آرزو های سه سال پیش ام، اما در حقیقت هنوز احساس می کنم شب های امتحان دوران دانشگاه از جایی که هستم روشن تر است، و هر چه به جلو نگاه می کنم خیال تنهایی و تاریکی آینده مرا می ترساند و هرچه بیشتر تلاش می کنم روی خودم کار کنم کمتر از قبل به چیزی درون خودم می توانم چنگ بزنم که محکم است و می تواند مرا بکشاند، چیزی که میبینم سرگردانی است که توی ذهنش مطمئن است به هرجایی هم برسد باز آن جا او را به آرامش نمی رساند، انگار دست روزگار را خوانده باشی. روزی رویایی برای رفتن و جایی برای ماندن که برای من است و مال من است، باعث گرم شدن روحم می شد، از تنهایی و بی کسی نمی ترسیدم و می‌دانستم این هدف مثل هیزمی می سوزد و راه مرا در میان تاریکی و تنهایی روشن می کند اما حالا. نمی دانم چرا چیزی نیست که آن امید را به من دهد، نمی دانم چرا چیزی نمی خواهم، نمی دانم چرا حتی رویای آینده آزاد و بچه های شاد را نمی توانم ببینم. نمی دانم چرا هیچ آرمانی آن تاثیر را روی من نمی‌گذارد و نمی دانم چرا همه مبارزه ها برایم طنزی‌ست که آدمها با خودشان می کنند، و از همه این ها بدتر این جا برایم جای خوبی نیست.هرچند چه کسی میداند خوب و بد برای ما چیست. اما کاش بدانم این چه حالی‌ست که دارم. از رفتن بیزارم. روزی همین جا نوشتم که از به درون رفتن بیزارم و حالا ببین دنیا چطور آدم را به نقطه اول برمیگرداند!

همیشه برای هر حالی دنبال یک راه حل می‌گشتم و تقلا می کردم به سریع ترین حالت ممکن این لحظه را سپری کنم و حواسم از چیزی که با من است پرت کنم، الان ولی نمی ترسم، حالی که با من است را انگار نمی خواهم از دست بدهم، نمی دانم بد است یا خوب، نمی دانم خندیدن و خوشحال بودن لطفش به این گریه ها و گوشه گرفتن ها چه می تواند باشد وقتی قرار است از هر کدامشان به دیگری پناه ببریم. وقتی از لحظه ایی بی نهایت خواستن به لحظه ایی بی نهایت تنفر داشتن می رسیم، آن جا که امن است کجاست؟ آنجا که دیگر می دانی هرچه باشد خوش است و هرچه نباشد خوش؟ 

فکر میکنم من خیلی زودتر از آنچه تصورش را میکردم کارت هایم را باختم، همه آن امید هایی که روزی جلوی زانو زدن شما را می گیرد، کنار من زانو زده است. نوشتن تبدیل به چیزی دور که تنها حرفش را میزنم شده، داستانی توی ذهنم نیست، هدفی که جدیتی را بخواهد و هر از چند گاهی مرا وادار کند برایش توی گوگل سرچ کنم، وقتی از همه خسته و ناامید شدم به آن پناه ببرم. همین فکر که پناهِ جدیدی بسازم، همه اینها برایم شبیه شوخی هستند، گاهی فکر میکنم این افسردگی است اما حقیقت این است که افسردگی هم پناه گرفتن ما از واقعیت است، زندگی همین است، همین که هست. میبینیم که نمی شود و می بینیم که می شود، میبینیم که می رسیم و می بینیم که نمی رسیم. می خواهیم که جایی باشیم و از جایی که هستیم غمگین هستیم. افسردگی تنها برای ما مثل قرص مسکنی است که ما را از دیدن حقیقت لحظه ایی به مرحله ی بعدی که خواستن و نخواستنِ بعدی است برساند، وقتی این شوخی علم را هم دیگر باور نکنی که افسردگی باعث این حال است، اوضاع عجیب می شود، شب ها یک سوره از قرآن می خوانم و نه بار یکی از ذکر های مورد علاقه ام را می گویم، چیزی که شکسته ام را می خواهم دوباره بسازم اما آن چه شکست حتما ضعیف بوده و الان نیازمند چیزی قوی تر ام که نشکند و احتمالا بعد از رسیدن به آن دیگر جستجوی جدیدی را شروع نکنم. از ترس‌ تجربه های گذشته، این همان مسیری نبود که پدرانمان در دین رفتند؟! راست می گفتند دنیا دار مکافات است و آدمی وقتی جوان است به خود مطمئن و همه چیز برایش بی اعتبار.

بعد از بیست سال برای اولین بار...
ما را در سایت بعد از بیست سال برای اولین بار دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0badazuof بازدید : 103 تاريخ : دوشنبه 5 ارديبهشت 1401 ساعت: 2:30