هم رنگ نباشی ، درد می کشی .

ساخت وبلاگ
چندین هفته می شود ، عینک جدیدی خریده ام . نه از آن ها که بی فریم است و یک زمانی خیلی دوستشان داشتم ، و نه از آن ها که یک فریم ساده آبی نازک بالایش دارد و مادر از آن ها خوشش نمی آید ، و نه حتی از آن فریم های کشیده ی صورتی رنگ که یک منگولکی گوشه اش آویزان است . عینک جدیدی خریده ام ، با شماره ی چشمی جدید ، و ما با هم به تازگی به دنیای جدید تر و بهتری نگاه می کنیم .اما چیزی این وسط هنوز هم باقی مانده ، آن هم نظراتی که راجع به آن می شنوم . امشب بعد چندین هفته ، انگار مادر حرف دلش را زد و رک و صریح گفت که عینکم را دوست ندارد . اولش با شنیدن این حرف دلگیر شدم و پیش خودم گفتم ، چرا همان اول نگفت ، و حالا اگر خواسته که نگوید ، چه شد که حالا گفت . ابتدا بگذارید ، عینکم را برایتان تصویر کنم . یک فریم بزرگ و با شیشه ایی تقریبن کلفت ، که به خاطر شماره چشمم حالت ذره بینی پیدا کرده . عینکی را که تنها خودم بعد یک سال از دیدنش ، امید داشتم که پیدایش خواهم کرد . با دیدنش فهمیدم ، این یکی را برای من ساخته اند ، مثل هرچیز دیگری را که برای من نساخته بودند و خب حق بدست آوردنش را هم از من گرفتند . وقتی عینک را تحویل گرفتم ، حالی شبیه به زمانی داشتم که به گمشده خود می رسی ، شاید باورکردنی نباشد اما با زدنش احساس می کردم یکی از هزاران تکه گمشده ام ، مثل یک پازل چسبیده است به من و من امیدوارتر ازقبل به دنبال بقیه تکه ها رهسپار می شوم . اما یکی از مراحل اصلی هر شی نوظهور ، قبول آن به وسیله دیگران است ، که این یک مرحله را هنوز از سر نگذرانده ام . اولین کسانی که مرا با این عینک تازه دیدند ، مکث طولانی کردند و با کمی فکر و لبخندی محو که انگار " این چیست که به چشمت زده ایی " گفتند مبارک است و قضیه را هم آوردند و احتمالا شب را با خانواده در خلال بحث های جاری هر شبه شان ، اشاره ایی تحقیر آمیز به عینک و صدالبته شخصیت من کردند ، که " این دختر دیوانه است ". اما بعد از چند روز بازخورد ها به طرز عجیبی بر گشت و با تعریفی در حول محوریت خاص بودن شخصیتم ، پرونده "تو حسابت با بقیه دیوانه ها جداست "را به دستم دادند . و اما من در تمام این روز ها فکر می کردم ، این تنها یک عینک است ، یک عینک بی ارزش که احتمالن چند سال کوتاه با من است ، اما همین یک تفاوت کوچک برای اکثر آدم ها قابل هضم نبود ، با کلمات متفاوت و برخورد های متفاوت تر سعی در حذف شی نو ظهور و احتمالا عجیب کردند . حالا اما کار به جاهای دیگری رسیده است ، و مدعیان ، ادعا می کنند ، این عینک ناجور است . نمی دانم ، شاید همین طور باشد ، شاید من با آن شبیه دختر های خنگ یا حتی موش های کور توی کارتون های کودکی ام می شوم ، اما این چیزی را عوض نمی کند ، که این عینک انتخاب من بوده و البته انتخاب من از خود من است و درواقع من است . حقیقتن ، یک عینک که احتمالا در روز اصلا توی صورت صاحبش دیده نمی شود و آدم ها با این همه مشغله های فکری فراوان از برخورد کردن با هم ، هم گریزانند ، این قدر ارزش دارد ، که آدم دل هم را جریحه دار کند ،عینک یک مثال از هزاران مثال روی کره زمین است . ما در روز با عیب ها و حتی زیبایی هایی برخورد می کنیم که از تصاویر روزمره و همیشگی مان دور است و نهایتا کمی فاصله دارد ، اما تا به حال به این فکر افتاده ایم که چرا آن فرد بین این همه راه همان یکی را انتخاب کرده که برای ما ناآشناست ، یا با اولین برخورد به عادت مرسوممان به او با تعجب و مکث خیره شده ایم و زیر لب به او گفته ایم " طرف دیوانه است " ؟ اگر قرار بود همه ما آدم ها مثل هم باشیم ، پس چرا خدا هر کسی را یک طوری متفاوت از بقیه آفریده است و هر بار که کودکی به دنیا می آید ، از این تفاوت او لذت می بریم ، شاید اشکال کار از زمانی ایست که همه به خیال خودشان بزرگ می شوند ، بزرگ می شوند تا مثل باقیه بزرگتر ها کار های درست و معقول انجام دهند ، که در اغلب موارد این کار های معقول ، در واقع همان کار های مرسوم و تکراری روزمره است . من با کمال میل برچسب دیوانه بودن را به خود می پذیرم ، تا شاید روزی دنیا همان سرزمینی شود که خدا آفریده است . بعد از بیست سال برای اولین بار...
ما را در سایت بعد از بیست سال برای اولین بار دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0badazuof بازدید : 167 تاريخ : جمعه 9 مهر 1395 ساعت: 23:56