بعد از بیست سال برای اولین بار

متن مرتبط با «همه» در سایت بعد از بیست سال برای اولین بار نوشته شده است

بیهودگیست همه چیز!

  • کلرودیازپوکساید توی قرص دارد کم کم از مسیر وریدی به سمت قلب و ریه هام می رود، اثرش را وقتی میفهمم که یک ساعتی هست که دراز کشیده ام و دل‌پیچ سخت رهایم کرده، آن حس رها شدن عضله بعد از گرفتگی سخت، انگار چیزی را که نبوده نگه داشته و حالا جای خالی آن چیز شکل ظاهری عضله را تو رفته تر و تکیده تر کرده. حتی وقتی نفس عمیق می کشی با ترس بازدم را به آن نقطه می فرستی تا مطمئن شوی همچنان گیر نکرده باشد به چیزی که نیست. این بازی را اینقدر ادامه می دهی تا خوابت ببرد. خواب همیشه پناهگاه مناسبی بوده برایت، چیزی را تغییر نمی دهد، اتفاقا خوبی اش به این است که دست به چیزی نمی زند، می گذارد خودت ببینی، کنار می ایستد و صحنه را با خالی گذاشتنش به تو بیشتر نشان می دهد که جای چه چیزی خالی است، یا حتی جایی نمانده برای پر کردن. صبح با دردی که در مرکز معده ام بیدار شدم و انگار قبل بیدار شدن در خواب دوباره همه زندگی ام را دیدم، از همان سال  که وارد زندگی‌م کردمش، و شیش ماه بعد، زخمی بزرگ در جانم کندم که هنوز هم خون ریزی می کند و چیزی مرهم نبودن تا به حال. خواب دیدم چه جای خالی بزرگی روبروی من بوده همیشه، خواب دیدم چه جاهایی هست که بیشتر از این نمی‌شود تویش چیزی گذاشت، خواب دیدم همه چیز بهم ریخته و ترس همیشگی ام از ریختن کمدی که یکبار به مامان گفته بودم- «ذهنم کمدی‌ست که میترسم برای مرتب کردن همه خرت و پرت هایش را بیرون بریزم»-شده است. همه چیز بیرون ریخته، کمد شکسته و من گوشه ایی مثل گربه ایی بعد از شکستن گلدانی پای آن دراز می کشد، خودم را جمع کرده‌ام روی زمین. فرو رفته ام توی خودم. کاری از من بر نمی آید این جا را درست کنم. حتی نمی‌دانم درست یعنی چه! بعد از بیدار شدن و برگشتن خانه و توی آشپزخانه , ...ادامه مطلب

  • انگار همه اش گردن این زمان است . که می گذر بی آن که بگذارد با او قدم به قدم جلو بیاییم .

  • نوشتن توی وبلاگ انگار یک وظیفه است برایم. جایی که هنوز می گذارد بدون هیچ خجالتی از خودم و روزهایم بگویم و البته هیچ قضاوتی را هم تاب نیاورم. از سر زدن به وبلاگ خودم و چند وبلاگ دیگر که هنوز نفس می کشند، همین بس که عنوان این پست یکی از کامنت های این وبلاگ است. همیشه شنیده ام که راجع به نوشته هایم نظر می دهند، همیشه نظرها را خوانده ام و رویشان دقیق شده ام، اما کسی نمی داند چیزی که می نویسم از نگاهم به زندگی روزمره است. گاهی داستان کوتاه می شود، یک وقت هایی هم می شد پست. اما راستش را بخواهید نوشتن با این کیبرد تمام حال نوشتن را از آدم می گیرد. حرف اصلی ام را بزنم، چند دقیقه دیگر اذان صبح است. احتمالا ۶ بهمن. حالم خوب است، دارم  سعی می کنم به تنهایی از پس زندگی خودم بربیآیم. سخت است خیلی سخت. از صبح زودتر از همه بیدار شدنش بگیر، تا آخر شب با فکر و خیال خواب رفتن. این وسط هم تلاشی که چند ماهی می شود برای درس خواندن و ارشد می کنم. فقط گاهی این میان آدم انگار کم می آورد از حجم و ابعاد اتفاقاتی که دارند رخ می دهند. از سر و ریختشان پناه می برد به خدا و چشمانش را می بندد تا شب، روز دیگری را تحویل بگیرد و خیال کند همه چیز فقط خواب است. اما حقیقت همیشه دردناک تر از این تصورات است. بعد ها که اینجا را بخوانم شاید فراموش کنم منظورم کدام اتفاق بود. اگر این طور بشود که خداراشکر.باز حرف اصلی, ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها