انگار فقط من مانده باشم.

ساخت وبلاگ
امروز بود، که ناصر ملک مطیعی چشم از جهان بست. با شنیدن این خبر به یاد مرگ های اخیر افتادم، مرگ های چند سالِ اخیر. همه کسانی که با آن ها دنیایم را شناختم، ادبیات را شناختم، سینما را شناختم، موسیقی را شناختم. من از نسل ناصر ملک مطیعی نبوده ام و طرفدار و مخاطب فیلم هایش حتی نیستم اما یک چیزی ما بین نسل او با من بود که حالا و این چند وقته احساس می کنم با توجه به سنم میان هم سالانم دارد از بین می رود، احساس می کنم آن چیزی که وجه اشتراک بود ، چیز غریبی نباشد اما همان چیز نچندان غریب دارد از بین می رود ، کم کم احساس می کنم، تبدیل به مریخی در میان زمین شده ام. علایق قدیمی و گاها سنتی، رویای آزادی و تحقق روز های  بهتر و پر نور تر . دارم می بینم که آن چیز آشنای درونم از بین می رود، انگار, من و امثال من آخرین نسل از دارندگان باشیم. در هر حال دنیا قبل از همه ی این خوب ها بوده و بعد از آن ها هم خواهد بود؛ من اما انگار فقط مانده, باشم, این وسط ، نه به واقع از آنِ همان نسل و نه به واقع از آن همین نسل. پس کجاست خانه من؟ رنج بی وطنی را تا کی به دوش باید کشید؟

بعد از بیست سال برای اولین بار...
ما را در سایت بعد از بیست سال برای اولین بار دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0badazuof بازدید : 117 تاريخ : دوشنبه 26 آذر 1397 ساعت: 17:24