تو مشغول مردنت بودی!

ساخت وبلاگ
دیروز وقتی از دوستم جدا شدم نمی دانستم قرار است کجا بروم ، نمیدانستم کسی منتظرم هست یا نه، نمی دانستم به کسی زنگ بزنم یا نه، حتی اگر می خواستم هم نمی دانستم به چه کسی باید تلفن کنم، آن وقت روز در ازدحام جمعیت فقط من بودم و تنهایی یک شهر شلوغ که گرمای هوا آزارش را دوچندان می کرد. دلم میخواهد به مامان تلفن کنم و گریه کنم از اینکه نمی دانم باید حالا چکار کنم از اینکه نمی دانم باید کجا بروم دیگر حتی نمی توانم برای کسی بگویم حالم چطور است نمی دانم باید چطور به کسی، چیزی، کاری علاقه داشته باشم؛ همه چیز از بین رفته و دنیا انگار ایستاده تا همه اصل های زندگی ام را زیر سوال ببرد.
کجاست کجاست آن همه رویا آن همه آرمان آن همه آرزو کجا رفته اند اهداف من
چیزی برای رسیدن برای بدست آوردن مرا ترغیب نمی کند در دلم تنها، می خواهم، حتی این را هم نمی دانم. از نوشتن از ننوشتن از بودن از نبودن.
دلم می خواهد چند روزی تنها باشم چند روزی در جایی تنها باشم و حرف نزنم با هیچکسی فقط تنها به خودم به زندگی ام فکر کنم من حتی توان مقاومت جلوی مادر را هم ندارم
دل دعوا و بحث با پدر و مادر عزیزم را هم ندارم
اصلا هیچ چیز جز آنها برایم مهم نیستند هیچ چیز در کل دنیا.
ولی گم شده ام در میان حتی نمی دانم کجا.
چطور پیدا شوم چطور خودم را پیدا کنم. یک سال گذشته اما همچنان آن حال با من همراه است.
باید کار پیدا کنم کار مرا نجات خواهد داد
کار به من شخصیت می دهد کار و تنهایی.
سعی می کنم در جمع هایی که در آن حضور دارم بلند بخندم
اظهار نظر کنم
خودم نباشم، خودم نیستم چند وقتی ایست که خبری از من نیست، چطور شد که جرعت کردم و این ها را نوشتم را هم نمی دانم.

بعد از بیست سال برای اولین بار...
ما را در سایت بعد از بیست سال برای اولین بار دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0badazuof بازدید : 110 تاريخ : دوشنبه 26 آذر 1397 ساعت: 17:24