کاش بگویی آنچرا در گلو قر قره می کنی!

ساخت وبلاگ
روزهای جوانی ام در سکوتی مطلق می گذرد. بی شوقی به سوی آینده. صبح ها با تپش قلب از خواب بیدار می شوم. چشمانم رو به سقفی که جلوی آسمان بالای سرم را گرفته باز می شود. به اولین چیزی که فکر می کنم ، هیچ است. یک هیچ توخالی بزرگ از زندگی. کاش این ساعت از صبح که همه خواب اند تمام نمی شد. کسی خبری نمی گیرد. کسی حرفی ندارد. کسی تو را یادش نیست. کسی هیچ وقت تو را یادش نخواهد آمد. توی خواب هایشان به جایی رسیده اند. به کسی شاید. دوست داشتم این ساعات ابتدایی روز هیچگاه تمام نشود، امنیت این لحظات بالاست. وقتی همه خوابیده اند، وقتی همه آرام خوابیده اند، تو می توانی به آسمان خیره شوی به آسمان مورد علاقه ات ، آسمان آن ساعت صبح. وقتی هنوز ستاره ایی خانه اش توی آسمان را ترک نکرده، تو وقت داری آنقدر به آن خیره شوی تا لحظه ایی که آفتاب بدرخشد. درست مثل اولین درخشش یک ستاره تازه متولد شده، طلوع ستاره ایی در میان قبرستان ستاره ها. آنقدر مبهم که لحظه ی طلوع خورشید. هیچ وقت نتوانستم طلوع را ، درست خودِ خود طلوع را ببینم. همیشه وقتی اتفاق می افتاد که یا از شدت خستگی خواب بودم یا در آن لحظه منتظر اتفاقی دیگر . ستاره ها درست مثل ما می میرند. همه ی آن جذاب های کوچک دوست داشتنی، مثل نوری درون قلب ها ، آن ها هم در لحظه ایی که بی شباهت به طلوع خورشید نیست، خاموش می شوند. اما امان! امان از این فاصله هایی که نمی گذارند درست بفهمیم، درست ببینیم. ستاره ایی مرده در چند صد میلیون سال پیش، چند مدتی به من می تابد. اما چند صد میلیون سال از عمر کره زمین هم حتی بیشتر است. می توانم با خیال ِنوری که می تابد زندگی کنم یا باید ستاره ام را عوض کنم. یا بهتر است دنبال ستاره ایی بگردم که چند صد سال به من نزدیک تر است. چه کنم!

بعد از بیست سال برای اولین بار...
ما را در سایت بعد از بیست سال برای اولین بار دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0badazuof بازدید : 123 تاريخ : دوشنبه 26 آذر 1397 ساعت: 17:24