انگار ممکن بود اتفاقی بیفتد، انگار احتمال داشت الگوی آشنای زندگی اش برای همیشه تغییر کند.

ساخت وبلاگ
وقتی ایستاده ام تا شیار های طاق وسط بازار حصیرفروشان را نگاه کنم، مردی با شتاب از کنارم عبور می کند و مرا به کناری هل می دهد. با عصبانیت بر میگردم تا چیزی بگویم اما او رفته است. من هنوز مانده ام زیر همان طاق که آبی رنگ است ، وسط همان بازاری که همیشه, حال مرا با رنگ هایش ، جنب و جوش هایش خوب کرده است. اما عصبانیتی با من است که برای, همین بازار ِ عزیز است، به دیوار تکیه می دهم، به تابلو فروش روغن کرمانشاهی اش نگاه می کنم، به تاریخ نصب این تابلو، به جنس فلزی تابلو و راسته ایی که قدمت زیادی دارد. دارند خانه اربابی وسط بازار را که به گفته کسبه قدیمی یکجور کاروان سرا بوده، خراب می کنند، اثری از آبادی در محوطه نیست. روی دیوارهایش با اسپری های رنگی شعر و شعار نوشته اند. پله ها ریزش کرده و به طرز غم انگیزی خانه اربابی بزرگ دارد نابود می شود. ایستاده ام در حد واسط بین آن طاق قدیمی آبی رنگ و آن خانه اربابی و دهنه اصلی بازار حصیر فروشان. ایستاده ام و به چیزهایی فکر می کنم که غریب اند . به روزهایی که توی این بازار خندیده ام، گریه کرده ام، راه رفته ام، عاشق شده ام و باز راه رفته ام. فکر می کنم به روز های غریب و نه چندان دوری که تک تک لحظاتش را دارم از خاطر می برم، تک تک آن روزها، قهقه ها، اشک ها، بوسه ها و آن پیاده روی ها مداوم برای هیچ . به روزهایی که امروز مرا ساخته اند و من به آنها مدیون ام. فکر می کنم به شلوغی بازار، به آدم های جدیدش، به دکه های تازه اش، به راه های آب خشک شده اش، به ماهی فروشان خاطره انگیزاش، به میوه فروشان رنگارنگش، به مسجدش که با پرس و جو پیدایش کردم. همه آن چرا از سر گذرانده ام به خاطرم می آیند، آنجا میان حد واسط طاق آبی رنگ و حصیرفروشان. همه آن چه در این کشور بازار گونه ام در خاطرم می آید. کشوری که همیشه با رنگ هایش، جنب و جوشش و سر زندگی, اش، حالم را خوب کرده اما حالا مرا به گوشه ایی پرت کرده. هر کدام مردم را به گوشه ایی پرت کرده. تکیه داده ام به دیوار زندگی و به عصبانیتم از وضع فکر می کنم. به طاق های آبی رنگ این کشور، به شعار های نوشته شده روی دیوار های خراب خانه های اربابی این کشور. دلم با روزهایی است که دارم تک تکشان را فراموش می کنم، با تک تک قدم هایی که داشت,م برای نزدیک شدن به قلب امن کشورم بر می داشتم و حالا مانده ام که قرار است چه بلایی سر این خانه اربابی بزرگ بیاورند. دلم با تک تک آن روزهاست. با تک تک آن قهقه ها، اشک ها، بوسه ها و آن پیاده روی های مدام برای هیچ.

میسازمت وطن اگرچه از خشتِ جان خویش

عنوان؛وزارت ترس _ گراهام گرین

بعد از بیست سال برای اولین بار...
ما را در سایت بعد از بیست سال برای اولین بار دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0badazuof بازدید : 109 تاريخ : دوشنبه 26 آذر 1397 ساعت: 17:24