دلم می خواد برات حرف بزنم، مثل همون روز کف آشپزخونه.

ساخت وبلاگ
برق ها را خاموش می کنم، زیر کتری را کم می کنم، پنجره ها را باز می کنم و پرده هایشان را کنار می زنم، روی تخت دراز می کشم ، پاهایم را مثل نوزادان درون شکم جمع می کنم. آهنگی را پلی می کنم، اسمش "رها کردن" است. به طور اتفاقی می فهمم . چند مدتی است زندگی را معلق نگه داشته ام، چند مدتی است با کسی از حالم صحبت نکرده ام، کسی نمی پرسد ، کسی دقت نمی کند، منم اصراری به بازگو کردن وقایع ندارم، بازگو کردن احوالم، آدم ها در بهترین حالت لبخند کمرنگی را تف می کنند توی صورتت که یعنی "تمامش کن نمی خواییم حال خودمان را بدتر کنی". کاش کسی بپرسد، کسی اهمیت بدهد، کسی بفهمد لااقل. هرچند چیزی تغییر نمی کند. دلم می خواد, این جمله را برای کسی با صدای بلند بخوانم«در دلم چیزی ویران شده، چیزی که نمی‌دانم چیست و اضطراب و دل‌شوره مثل مِهی در ته درّه‌ای بی‌آفتاب جایش را گرفته است. باید خودم را بالا بکشم. به‌سوی روشنایی سبز و چشم‌اندازهای دور.» کاش کسی بخواهد، کسی باشد که بخواهد برایش همین یک جمله را بلند بخوانم ، بعدش تا صبح کنار سینک ظرف شویی از زندگی بگوید از همه آنچه در زندگی دیده و می خواهد ببیند. کاش کسی بود که این را از من بخواهد. 

باید خودم را بالا بکشم، به سوی روشنایی سبز و چشم اندازهای دور.

بعد از بیست سال برای اولین بار...
ما را در سایت بعد از بیست سال برای اولین بار دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0badazuof بازدید : 107 تاريخ : دوشنبه 26 آذر 1397 ساعت: 17:24