به خاطر یقین ِکوچکت

ساخت وبلاگ
روزهای عزیز جوانی ام دارند، می گذرند. بی هیچ اثری . در لحظه هایی شاید سکوتی باشد و عمق اتفاقات را در خاطر,م مجسم کند، باقی همه، بی اثر از کنارم عبور می کنند. داستان زری بی سرانجام مانده است، سهراب توی داستان هنوز در خانه پدری اش تنهاست. هنوز نمی دانم چه کسی نامه ها را قرار است بنویسد، پاکت نامه هایی که خریدم ، یکی یکی دارند پست می شوند. با کم شدن هر پاکت نامه پیش خودم می گویم، از تعداد نامه ها یکی کمتر، اما توی فکرم چیزی جور نمی شود. همان سی و نه نامه باید نوشته شود. نه حتی چهل . پاکت نامه های باقی مانده را از سر می شمارم. کم است جور نیست، یک چیزی جور نیست، مثل همین روزها که یک چیزی جور نیست، مثل خودم که با هیچ کدام از اتفاقات پیش آمده جور نیستم، وصله ایی ناجور ، از آغاز همین بوده. سرم گرم خواندن کتاب می شود، اما چیزی توی جملات کتاب جور نیست، مدام مرا رها می کند. مثل آدم هایی که مدام رهایم می کنند، و من هم بدون اهمیت به گذشته ام با آن ها رهایشان می کنم. جور نیستم ، باید یک فکری راهی باشد برای اینطور وقت ها، چیزی که دست دراز کنیم به سمت آن و ما را بیرون بکشد ، حتی برای چندمدت کوتاه. روزهای عزیز جوانی ام پر از روزهای دلمردگی بوده است، گاهی با روی گشاده پذیرفتمشان. راهی جز پذیرفتن روزهایم نداشتم، باید توی داستان بنویسم؛ زری عزیزم ! من دارم می روم. باید یکجایی توی داستان بنویسم، سهراب غمگین است، توی صندلی و پشت میز کارش ، مچاله شده است. باید داستان را ادامه دهم. چه کسی اهمیت می دهد. ما توی باغ خودمان قدم می زنیم، توی دنیای خودمان، حتی گاهی صدایی از دنیای بیرون قابل شنیدن نیست.

بعد از بیست سال برای اولین بار...
ما را در سایت بعد از بیست سال برای اولین بار دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0badazuof بازدید : 110 تاريخ : دوشنبه 26 آذر 1397 ساعت: 17:24