حالا که گذشت.

ساخت وبلاگ
دیشب خواب دیدم و به وضوح به خاطر دارم چه دیده بودم کسی که سال ها مرا دوست داشت و روزی رسیده بود برایش که دیگر من را دوست نداشته باشد. او بود که یکهو توی خواب من پریده بود.
نگاه کردنش و حرف زدن با او چقدر راحت بود توی آن خواب و عجیب تر از همه چقدر غم انگیز. دیده بودمش، رفته بود جایی و تلفن کرده بودم به او، به همین راحتی گفته بودم "الو سلام زیارتت قبول" او پرسیده بود:«چرا تلفن کردی» یا مثل همه ی آدم هایی که مرا نمی شناختند جوابم را داده بود. گفته بودم" تلفن کردم تا این را بگویم کار مهمی نداشتم". چیزی پرسیده بود، چیزی که من حتی توی بیداری تصورش را نمی کردم ، هیچ وقت به ذهنم خطور نمی کرد این سوالی باشد که ممکن است از من بپرسد.
پرسیده بود:«وقتی ازدواج کردم تو ناراحت شدی؟» توی خواب جواب داده بودم" آره" و تلفن را قطع کرده بودم یا قبلش خداحافظی کرده بودم و بعد تلفن را قطع کرده بودم اما نمی دانم چرا احساسش را درآن لحظه احساس می کردم نگاهش را می دیدم و مات شدنش را بعد از شنیدن جواب من ، شاید خودم از جواب ناخودآگاهم مانده بودم و توی فکرهام به این لحظه فکر نمی کردم که روزی می فهمم کسی را توی ذهنم دوست داشته ام اما هرگز در واقعیت نفهمیده ام. انگار توی آن فضای تاریک پشت پلک داریم زندگی قدرتمند تری را پیش می بریم چه آنکه توی ذهن می خواهیم و در بیرون آن هرگز نخواهیم خواست . تلفن کرده بودم تا بگویم دلم تنگ شده برای محبتی که نمی دانستم هست. توی خواب غمگین شده بودم از این که او الان کنار کسی ایست که یک روز فهمیده دوستش دارد حتی بیشتر از کسی که سالها دوست می داشت. داشتم توی خواب فکر می کردم این حرف را می شنود آیا؟! اگر بشنود می پذیرد؟ و اگر بپذیرد می فهمد ؟

بعد از بیست سال برای اولین بار...
ما را در سایت بعد از بیست سال برای اولین بار دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0badazuof بازدید : 109 تاريخ : دوشنبه 26 آذر 1397 ساعت: 17:24