در سرزمینی زندگی می کنم که هیچ شباهتی به من در آن نیست!

ساخت وبلاگ
این ساعت های صبح قلبم به تپش می افتد، برای همه ی روز های گذشته، همه روزهای آینده. گفتم همه ی روز های آینده؟ کدام آینده؟ چه خوش خیال شده ام، امروز تمام نمی شود برای هیچ کسی زمان از این فراتر نمی رود. داشتم می گفتم این ساعت های صبح است که حالم می پیچد بهم. جسمم در اتاق سرد و کوچک خودم در رفت و آمد است اما روحم، امان از همین روحم که بند نمی شود در زندگی, که اگر همین یک مشکل را نداشتم حالا هر دو خواب بودیم در این ساعت صبح. کمی زیر پتو جابجا می شوم، کمی غلت می خورم، پاهایم به زمین می رسند و دوباره از بالای تخت بالا می کشمش. در سرزمینی, زندگی می کنم که هیچ شباهتی, به من در آن نیست,.

بعد از بیست سال برای اولین بار...
ما را در سایت بعد از بیست سال برای اولین بار دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0badazuof بازدید : 110 تاريخ : دوشنبه 26 آذر 1397 ساعت: 17:24