حرف اصلی ام را بزنم، چند دقیقه دیگر اذان صبح است. احتمالا ۶ بهمن. حالم خوب است، دارم سعی می کنم به تنهایی از پس زندگی خودم بربیآیم. سخت است خیلی سخت. از صبح زودتر از همه بیدار شدنش بگیر، تا آخر شب با فکر و خیال خواب رفتن. این وسط هم تلاشی که چند ماهی می شود برای درس خواندن و ارشد می کنم. فقط گاهی این میان آدم انگار کم می آورد از حجم و ابعاد اتفاقاتی که دارند رخ می دهند. از سر و ریختشان پناه می برد به خدا و چشمانش را می بندد تا شب، روز دیگری را تحویل بگیرد و خیال کند همه چیز فقط خواب است. اما حقیقت همیشه دردناک تر از این تصورات است. بعد ها که اینجا را بخوانم شاید فراموش کنم منظورم کدام اتفاق بود. اگر این طور بشود که خداراشکر.
باز حرف اصلی ام ماند، باز دست به قلم شدم و دلم لرزید و فکرم هزار جا پرواز کرد.خدارا شکر اینجا را کسی نمی خواند که بعد بگوید چقدر پراکنده نویسی. میخواستم بگویم همه اش گردن زمان است. نمی گذارد بشینیم و دو کلام فکر کنیم کجاییم و کجا بایست می بودیم. نمی گذارد دلمان را خوش کنیم به چارتا دوست و خاطرهاشان. می گذرد و می گوید که تو هم بگذر. آخر رنگ می بازد این زندگی از چشممان. حالا اما باید بروم نماز.
بعد از بیست سال برای اولین بار...برچسب : نویسنده : 0badazuof بازدید : 110