ایران شماره یک

ساخت وبلاگ
درست لحظه ایی که مسافر درماشین را بهم کوبید ، احساس کردم همه چیز را فهمیده ام . از آن لحظه ها در زندگی که از ابتدا تا انتهای زندگی را ،علت بدنیا آمدنت را ،این که چرا اینجایی یا چرا این مسیر را آمده ایی فهمیده باشی ، این که چرا الان راننده ام پشت این ماشین را فهمیده باشم یا این که چرا پس آن همه درس خواندن این جا بودن را . فسلفه ی زندگی با صدای در ماشین انگار به من فهمانده شده بود . چیزی نبود که نمی دانستم و سوالی نبود که برایم مانده باشد. از این لحظه های دانای کل شدن .
هنوز توی خیابان بودم ، بایدی در کار نبود ، می توانستم تا صبح به آژانس برنگردم و خب می توانستم به آژانس تماس گرفته و سرویس جدید بگیرم . هیچ کدام را انتخاب نکردم ، برگشتم توی ایستگاه و سیگاری روشن کردم و تا تمام شدنش به احساس خوب دانایی ام فکر کردم .لحظه ایی که تمام شده بود و تنها احساسی بر جا مانده بود ، انگار فهمیده باشم دانایی هم مانند خاطرات دیگر است یا یک چیزی توی همین مایه ها .
ماشین روشن را به رفتن وادار کردم و شاید لحظه ایی بعد رسیده بودم به آژانس . خسروی داشت آدرس را به سعید میداد و میگفت" میدان را تازه ساخته اند از همان مسیر همیشگی نرو".
دست بردم توی داشبرد و یادم رفت چه میخواستم بردارم سرم را از پنجره ماشین در آوردم و آویزان به سمت در آژانس رفتم . سری تکان دادم و روی یک مبل زوار در رفته خودم را رها کردم . خسروی احوال می گرفت و چه خبر چه خبر می کرد ، چشمانم را که ناخودآگاه بستم او هم ساکت شد . چند لحظه ایی نشسته بودم که تلفن زنگ خورد و خسروی بفرمایید کنان اشتراک را پرسید و کاغذ را گرفت بالای سرش ، بلند شدم تا کاغذ را بگیرم
که گفتم "بعدِش برنمی گردم آژانس".
تا به حال این اشتراک را نرفته بودم جدید هم نبود از خوش و بش خسروی معلوم بود که قدیمی است.این جا دیگر کجا بود ، شهر به این بزرگی چه جاهایی را در خود داشت . بچه ی همینجا بودم اما انگار این خیابان حالا وسط این شب تازه ساخته شده بود . سر کوچه را گرفتم و به انتها رسیدم ، بیرون در ایستاده بود . مردی لاغر اندام  اما چارشانه و سفید مو ، در دستش انگار ساکی بود و کنارش چمدان سفری چرخدار بزرگی .
وقتی ایستادم گفت "جوون این چمدون و صندوق عقب میذارم ".
از ماشین پیاده شدم و لخ لخ کنان به سمت عقب ماشین زرد رنگم راه رفتم که چمدان را کشان کشان آورد و داد دستم ، ساک دستی اش را هم گذاشت کنار چمدان و گفت "ممنون جوون"
از لحنش که مرا "جوون" صدا می کرد خوشم آمده بود ، انگار جوانیِ پرو پیمانی داشته که مرا اینقدر پر مغز صدا میکند . نشست صندلی جلو و گفت "چند دقیقه باید بمونیم". 
در بسته بود و انگار چراغ های خانه هم خاموش بودند ، حتم داشتم که فرودگاه میرفت . کمی خسته بودم و نمی دانم چرا آن لحظه از منتظر ماندن عصبی . دست بردم به سمت سویچ و ماشین را خاموش کردم ، همان طور ساکت ماندم .  رادیو هنوز می خواند موسیقی بود که در خاطرم نمانده . مرد شروع به حرف زدن کرد قبل از زبان باز کردنش لباس و قیافه اش شبیه آدم درست ها بود از آن ها که انگار خیلی سال است آن طرف زندگی میکنند کتی چارخانه و زمینه قهوه ایی و شلواری پارچه ایی که در تاریکی شب ، تیره دیدمش . انگار قاعده مند و منظم باشد حتی سفیدی موهایش هم از قاعده او پیروی کرده بود و یکدست سفید بود .موسیقی هنوز می خواند که گفت "چند سالته ؟".
در تاریکی نگاهش کردم و انگار به تجربه فهمیده باشد که دارم میگویم به شما چه مربوط که گفت" اگر درست فهمیده باشم با این سن حاضر شدی بشینی پشت تاکسی ، خیلی همت داری پس! ". 
کنجکاو شدم و جواب دادم "من بیست و نه سالمه یک ساعت دیگه میرم تو سی سال" .
برگشت دوباره به خانه نگاه کرد منتظر بود از تاریکی کسی بیرون بیاید
گفت "یه همچه شبی بود که پسرم به دنیا اومد البته چهل و سه سال پیشتر، الان آلمانه "
حرفی نداشتم اصلا حرفش جوابی نداشت ، انگار جواب کنجکاویم را نگرفته باشم پرسیدم " چرا گفتید بهم نمیاد ؟".
گفت "نه جوون ،بهت میاد. همت بلند دار همت بلند دار!"
باز هم جوابی نبود که بدهم . انگار پیری یه سنیه که هر حرفی میزنی بعدش جوابی نیست که بهت بدن .
پرسیدم "خیلی باید منتظر بمونیم حاج آقا؟".
گفت "نرفتم جانم". 
گفتم " بله ؟!"
با لحن کشدار خودش که انگار چه صحبت مهمی را داشت تحلیل می کرد ، گفت "فرمودید حاج آقا ، من به سرزمین میقات نرفتم " . 
ساکت شدم و چند لحظه ایی می شد که از ماشین پیاده شده بودم ، رادیو شروع کرده بود به حرف زدن و چیزهایی میگفت ، حرفایی که همیشه می شنیدیم . جایی ساکت میشد و انگار آنتن پریده باشد خش خش میکرد و دوباره به صحبتش ادامه می داد . توی فکرهای بی سر و تهی بودم که یک دفعه صدای باز شدن در آمد و دختری از آن بیرون آمد . انگار این بار تاریکی ، کسی را در خود پنهان کرده بود . سمت تاکسی آمد و گفت "ببخشید دیر کردم این کلیدا پیدا نمیشد ". خواهش می کنم را در هوا پرتاب کردم و بدون معطلی پشت فرمان نشستم . دختر هم سوار شد و هنذفری های که توی دستش بود را توی گوشش گذاشت . پیرمرد بدون توجه به او گفت" فرودگاه میریم جوون". از همین لحظه سوال هایم شروع شده بود ، چرا یک چمدان ؟ یعنی پیرمرد برمی گشت و دختر می ماند اینجا یا دختر می رفت و پیرمرد قرار بود برگردد توی همان تاریکی و تنها بماند ؟شاید هم قرار بود هر دو بروند آلمان پیش پسر پیرمرد . فکرم را با جمله ی "اصلا به من چه " ساکت کردم اما یاد حرفش افتادم  ، "همت بلند دار "، یعنی چی !  الان هم که ساکت شده و چیزی نمیگه به صندلی تکیه داده و به بیرون نگاه می کنه و رادیو ! با خودم گفتم آره رادیو ! بهتره خاموشش کنم شاید حرفی بزند . حرف زدنش شبیه آقاجان خدابیامرز بود آن وقت ها که آمده بودند همان خانه ای که چهارتا کوچه با ما فاصله داشت آن موقع ها بود آقاجان حرفای قشنگی میزد ، شاید قبل تر از آن من به اندازه ایی بزرگ نشده بودم که حرف هایش را بفهمم . یه جورایی ته دل و پر میکرد ، آن موقع چقدر حرفایش برایم سند بود هر یه جمله اش حتی . شاید شبیه اقاجان است ، شاید هم نه شبیه آن آقامعلم که هندسه سال دوم را درس داد و همان سال هم بازنشست شد. مثل این حاج اقا هم موهایش سفید بود و قشنگ درس میداد ، آن قدر که باعث شد من تغییر مسیر بدهم و بروم رشته فنی که عمران بخوانم ، شاید هم نه . خودش بود که یک حال و هوای عجیبی همراهش بود . ده دقیقه ایی می شد که رادیو را کم کرده بوذم ولی هنوز چیزی نگفته بود . توی ذهنم گفتم "دخترش که نه حتما نوه اش است . او هم ، مثل بابابزرگش تو دنیای خودش است . حتی مثل بقیه دخترا هم نبود . یعنی یک جورهای معمولی بود . این روزا آدم معمولی هم انگار کم پیدا می شود . توی فکر های خودم بودم که انگار پیرمرد از من پرسیده باشد "چی خوندی جوون ؟ ". گفتم "من؟" فرمایشی گفت " آره دیگه اون که بچه خودمه میدونم چی به چیشه  . شما رو میگم ، حالا چی خوندی ؟ اصلا خوندی درس؟". گفتم" اره جناب عمران خوندم دانشکده فنی ".

گفت" عجب !مهندسی پس برای این مملکت ". 
گفتم "نه جناب راننده ام برای این مملکت". 
پرسید " راننده ی خوبی هستی ؟".
یه لحظه برگشتم و نگاهی به چهرش انداختم که نکند مرا دست انداخته باشد ، که جدی بود و کمی هم لبخند داشت . تمسخری در کار نبود انگار واقعا برایش مهم باشد که راننده ی خوبی هستم یا نه ، یا لنگ باشد چرخ مملکت با رانندگی ِبد من .
گفتم " فرقش چیه جناب ؟ مسافر جابجا میکنم دیگه ".

با همان لحن مطمئن و امیدوارش گفت "فرق داره جوون ". انگار فرق داشت ، راننده ، خوب و بد ، فرق دارند برای این مملکت .چیزی پشت بندش نگفت ، انگار نمیخواست حرفش را ثابت کند و به من بفهماند هنوز جوانم و نادان. انگار با همان جمله  به من فهمانده بود که جوانم اما خیلی چیزها را نمی دانم . چرا حرفایش به دل می نشست، وقتی تنها چند تا جمله گفته بود . 

دیگر در محوطه ی فرودگاه بودیم . نزدیک ورودی پرواز های خارجی پارک کردم  و چمدان را  روی چرخ دستی که دخترش آورده بود گذاشتم . موقع رفتنش برگشت و بهم نگاه کرد و گفت "ممنون جوون ".

در جواب گفتم "کاری نکردم آقا ". 

گفت "چرا شما راننده این مملکتی !" .این را گفت و رفت .

شبیه آقاجانم بود که حرفاش به دل می نشست یا حتی معلم هندسه دوم دبیرستان یا شاید هر سه یکی بودند در هیبت های متفاوت ، آدم هایی که در لحظاتی می آیند و به تو راه نشان می دهند و میروند
هنوز ایستاده بودم  و انگار احساس دانایی سر شب به سراغم آمده بود و حالا انگار واقعا شده بود دانایی .

بعد از بیست سال برای اولین بار...
ما را در سایت بعد از بیست سال برای اولین بار دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0badazuof بازدید : 114 تاريخ : يکشنبه 24 دی 1396 ساعت: 4:03