یافت می نشود ...

ساخت وبلاگ
چند روزی می شود که میخواهم بیایم و دکمه ی پست جدید را فشار دهم و یک پست جدید بنویسم ، از روزهایی که می گذرد . توی اینترنت دنبال مصرعی از شعر مولانا می گردم که موتور سرچ با نا امیدی می گوید "یافت می نشود " و مرا یاد این صفحه ی خاموش بی دردسر می اندازد . این جا همه خوابند ، خوبی در جمع بودن برایم ، همیشه این بوده که یاد تنهایی خودم می افتم ، یاد ِ خودم . میان صداهای خروپفشان سعی می کنم ، حرف هایم یادم بماند ، وقایع و احوالات .

خیلی سریع می گذرد ، این روزهای خاتمه ی بیست و دو سالگی ، نمی دانم بیست و سه ساله می شوم یا بیست و چهار ساله ، خیلی وقت است حساب سنم را به عهده شناسنامه گذاشته ام و خودم در بیست و یک سالگی سیر می کنم بعضی وقت ها هم بیست و پنج سالگی و گاهی هم چهل سالگی ، وقت های هم هست که خیلی پیر می شوم ، خیلی پیر . اصلا نمی خواستم راجع به سن و سال حرف بزنم . از این پاییز که گذشت ، از این زمستان که دارد می آید و از این روز ها که می گذرند ، اینجا جای همین حرف هاست ، جای حرف هایی که به قول "ز" توی عجله های روزانه و کلاس و درس ، فراموششان می کنی ، خیلی از همین احوالات و گاهی اتفاقات کوچکی که وقت نیست برای کسی با جزئیات تعریف کنی . حالا که دارم به متن نگاه می کنم ، انگار سنم بالا رفته است .از انتخاب نوشتار و سازگاری با حروف الفبای فارسی . داشتم می گفتم ، روزهایی که با این که شلوغ اند اما خالی اند . همین چند شب پیش یکهو وقتی داشتم با پدر صحبت می کردم ، گریه ام گرفت ، از خالی بودن و گذشتن روزهایی که شاید می شد جور دیگری بگذرند و من خواسته یا ناخواسته در این شکل گذشتنشان دخیل بوده ام .بگذریم . راستش این پاییز همه اش دلم می خواست زنگ بزنم و آدم های که خیلی وقت است ازشان خبر ندارم را از دلتنگی ام با خبر کنم ، اما مثل همه ی امر و نهی های بیهوده زندگی این یک کار هم نمی شد . از همین جا بهشان می گویم دلم برای تک تکان تنگ شده ، از قضا این جا را هم نمی شناسید ، یا اگر بشناسید هرگز گذرتان به این جا نمی خورد . 

باید بگویم کمی دلم برای نوشتن تنگ شده ، چیزهای زیادی توی ذهنم برای داستانی که سال پیش شروع کردم ، درست شد یک سال ، نگه داشته ام ، گاهی وقتی با ماشین مسافت رشت را تا لاهیجان می آیم ، صدای آدم های توی قصه توی سرم حرف می زنند که  " درخت ها دیگر خشک شده اند ، از لای میله هایی پنجره بلند این اتاقک که معلوم نیست زندان است یا قرنطینه ، تنها همین شاخه های خشک قابل تشخیص اند . حتمن دیگر پاییز تمام شده ، یک پاییز سخت و سرد ..." .گاهی صدایشان را وقتی از ماشین پیاده می شوم توی ذهنم خاموش میکنم اما صدای ظریفی ادامه می دهد " روبالشتی ها را عوض کردم ، تنها کاری که به نظرم می آمد می توانم برای تمیز کردن این خانه ی اربابی بزرگ انجام دهم ، بهتر است فردا به ایران تلفن کنم و از مادر بپرسم چطور باید زندگی کرد " خیلی دلتنگ این شخصیت های زندگی بخش و پر از تجربه هستم .

جایی دیگر نیست که بشود یک صفحه بی خیال در آن پرگویی کرد و نگران وقت پر ارزش مردم نبود که زیر پست ما هدر می رود ، به قول "ز" این جا را همیشه نگه می دارم .

بعد از بیست سال برای اولین بار...
ما را در سایت بعد از بیست سال برای اولین بار دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0badazuof بازدید : 116 تاريخ : جمعه 20 مرداد 1396 ساعت: 15:09