چشمانم را توی تاریکی باز نگه می دارم تا بیشتر بیدار بمانم تا بتوانم بیشتر فکر کنم به اتفاق هایی که بی دلیل می افتند . سه دختر الجزایری حالا توی یکی از اتاق های خانه دانشجویی مان خوابیده اند حتما حالا خواب فرانسه و پاریس را می بینند یا شاید خواب ایران و دریای انزلی را شاید حالا کسی از پشت مه الود خوابشان می دود طرفشان و به اسم های که خودشان برای خودشان انتخاب کرده اند صداشان می زند ، بر می گردند و با تعجب به صاحب صدا نگاه می کنند اما نه او را می شناسند و نه حتی تصویر دلچسبی برایشان دارد تنها خیال می کنند خیال می کنند او از کجا اسم مرا می دانست ، و با این ور و ان ور شدن از خوابی به خواب دیگر می روند .شاید جایی توی ذهنشان هنوز دارد به ان شخص فکر می کند اما ان خواب تمام شده و حقیقت این است که خواب بوده است ، تنها یک خواب ساده . دختر فرانسوی ها حرف های مارا خوب متوجه نمی شوند اما خوب تلاش می کنند تا متوجه شوند . اما زمانی هست که نه ما حرفی برای زدن داریم نه ان ها ، ان وقت فقط به هم نگاه می کنیم ، ان نگاه برای من جالب است .پلی بین دو دنیا که نیازی به هیچ تفسیری ندارد و حتی نیازی به ترجمه ، می دانیم هر دو از در کنار هم بودن لذت می بریم می دانیم شاید هرگز دوباره هم را نبینیم و این همه احساس را این همه حرف را نیاز به گفتن نیست این هارا کافی است درک کنیم مثل لذت بردن از درکنار هم بودنهایمان ، حتی کوتاه . دختر فرانسوی ها حتمن تابه حال عاشق شده اند و حالا شاید دارند خواب عشقشان را می بینند که توی پاریس منتظرشان است و بالبخندی موهای جلوی صورتشان راکنار می زنند و شاید خیال می کنند این خواب دیگر خواب نیست ولی ما می دانیم که ان ها خوابیده اند . دوست داشتم می شد بیشتر حرف های هم را بفهمیم اما وقت کم است و ما فرانسه ها مثل فارسی ان ها حرف می زنیم و تلاش می کنیم به ان ها خوش بگذرد .حالا بیدارم تاراجع بهشان بنویسم اما قصه توی ذهنم فرار می کند سمت سهراب و زری فرار می کند سمت خودم و زندگی ام ، تمام رویاهایم و اهدافم و این که از همه شان عقب افتاده ام و انگار باز هم کم باشد دارم فرصت و عمر گران را از دست می دهم و تصور می کنم اینده بهتر از امروز است و من کافی است امروز را تاب بیاورم . اما حقیقت پیش دختر فرانسوی های توی اتاق است ، حقیقت این است که خیلی چیزا ها را باید توی خواب دید و برای دیدن باقی چیز ها باید سفر کرد و توی دل سیاه شب توی شن های سرد و نم دار دریا پا برهنه راه رفت تا راز هستی را دریافت . رازی که عمری همه را مشغول خود کرده است .
برچسب : نویسنده : 0badazuof بازدید : 101