عصر یکی از همین روزها

ساخت وبلاگ
روزهای آخر اردیبهشت بود . هوا رو به گرمی می رفت . در خیابانی پر از چنار ، ایستاده بودم تا کسی عبور کند که بتواند مرا به ابتدای خیابان شرقی سوم برساند ، جعبه ایی پر از کاغذ های رزومه و مجله و مقاله ، سبدی پر از کتاب و چهره ایی آشفته و خسته ، ایستاده بودم تا شاید کسی بتواند این ها را از دستم بگیرد و مرا تا جایی برساند در آن ظهری که رو به گرمی می رفت . شاید باید به جایی زنگ می زدم مثلا تاکسی سرویسی اما با اطمینان گفته بودم که نیازی نیست و بعد هم با همه خداحافظی کرده بودم ، بغض توی گلویم را با فشار پایین می دادم و می گفتم " به خودت مسلط باش آذر" شاید تا سر خیابان اصلی رفتن فکر درستی بود با آن همه وسیله که بعد از چند قدم سر و کله یکی از ساکنین کوچه که همسایه دفتر نشریه حساب می شد پیدا شد . داشت چفت در را می انداخت که ماشین دودی رنگش با چراغی روشن از دروازه های سفید دیده شد . تا چراغ های کم نور ماشین را در نور روز دیدم ، در دلم خوشحال شدم که بالاخره کسی مرا میرساند. اما بعد از بستن دروازه های لکه دار سفیدش ‌‌بلافاصله از کنار من پا را روی گاز فشار داد و باد حرکت ماشینش حتی چند برگ جدا از منگنه را توی هوا بلاتکلیف چرخاند که مرا مجبور به جمع کردنشان کرد . عادت به غر زدن نداشتم ، نشستم تا جمعشان کنم که صدایی مرا از روی زمین بلند کرد . "آذر" . سربرگرداندم . " تو اینجا می نویسی؟" . باید ابتدا ربط حضور همکلاسی دوران دانشگاه را دم محل کارم میفهمیدم تا بعد بگویم که بله می نویسم و روی حساب اطمینان سابق بگویم البته سابقا می نوشتم و اینقدر خودم را بالا بکشم و جمع و جور کنم و بپرسم تو اینجا چیکار می کنی؟ 
برچسب‌ها: داستان, عصر یکی از همین روزها بعد از بیست سال برای اولین بار...
ما را در سایت بعد از بیست سال برای اولین بار دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0badazuof بازدید : 117 تاريخ : جمعه 20 مرداد 1396 ساعت: 15:09