بعد از بیست سال برای اولین بار

متن مرتبط با «بگذر زمن ای آشنا چون» در سایت بعد از بیست سال برای اولین بار نوشته شده است

این عمره که میگذره!

  • بالای سینک درست کنار گل هایی که با دستم خودم بهشون آب میدم، دارم سومین سیگار بعد نیمه شب رو میکشم، به نوشته های قدیمی خودم برگشتم به این صفحه سفید و احتمالا تنها جای که دیگه باید توش برگردم و از خودم بنویسم و یاد نوشتن بیافتم، یاد روزایی که عاشق نمایشنامه نوشتن بودم، عاشق داستان آدم‌های که از من بیرون می اومدن. و خب حالا با اتفاقی نقطه گذاشتن کیبردم، دیگه زنده نیستن. آمدم همینقدر بگویم، من دیگر نمی نویسم، نمیخوانم، نمیبینم، من هم زنده نیستم. مرده بودن را نمیدانم چطور می‌شود در تعاریف گنجاند، نمرده ام تا به حال، اگر این نوشته را با صدای خودم می شنوید احتمالا بی روحی صدای مرا نشناسید، دلیلش هم باشد برای شبی دیگر که تا این ساعت ها بیدار مانده بودم و حال سرپا ایستادن کنار سینک و این پنجره؛ نه این تنها پنجره این خانه را داشتم.اولین باریست که تا این ساعت های شب توی این خانه بیدارم، اولین بار است که برگشته ام به نوشته های قدیمی این صفحه و میبینم چقدر خوب بودند، در بیان احساسات در بیان حال و روزمره، آخرین نوشته که فردای پس از یک فاجعه بود، درست خاطرم نمانده که چقدر درد کشیدم، کلرودیازپوکساید را خوردم و احتمالا خوابیدم، حالا اما هیچ چیز را پیدا نمیکنم، چون نمیخواهم بخوابم، میخواهم بنویسم، چیزی درونم سر ریز کرده است. از نگفتن، از نگفتن، از نگفتن. من آدم بیان و گفتگو و شرح حال های طویلم و حالا ماه هاست که ساکت مانده ام.امروز بعد از واریز شهریه کلاس یوگا به این فکر کردم که چرا از بابا پول نخواستم، دیدم احتمالا تا پایان ماه میرساند حقوق اندکم. و این شروع همه این نوشته است، من امشب می‌توانم رسما آغاز استقلال حقیرم را اعلام کنم. برایش جشن گرفتم؟ کمَکی، برای خودم مسواک و نخ دندان خریدم تا چی, ...ادامه مطلب

  • گم کرده ام نامه های تو را.

  • خدا را شکر اینجا را دارم. باید بیست دقیقه دیگر، بروم اما حالا که بعد از سه روز که می خواستم اینجا بنویسم، بهتر باشد چیزی بنویسم. نمیدانم چه اصراری دارم اینجا بنویسم. به هر حال شاید ناخودآگاه آدم بیشتر می فهمد، حقیقت این است که خبر تازه ایی نیست و دارم تلاش می کنم روی سطح آب باقی بمانم. انگار چیزی که تا به حال می توانست گولم بزنم الان از بین رفته و چیزی نمی تواند اطمینان بدهد که نجات پیدا می کنم، چشمم را ببندم و از این زندگی بپرم در زندگی دیگر و آنجا باز نتوانم حرف بزنم و دوباره بپرم در زندگی بعدی و باز کسی نباشد بتوانم با او دو کلمه بگویم و قس علی هذا. در حقیقت گم کرده ام نامه های تو را. حالم خوب نیست دو اصراری ندارم خوب شود. خبری نیست در هیچ کجا.  بخوانید, ...ادامه مطلب

  • چون تو در کس ننگری،کس با تو همدم کی شود؟

  • پست آخر گفتار صریح و پذیرفتنی برای من داشت. احساس درماندگی چند روز قبلش، اشتباه گرفتن آدم ها بجای دوست، انتظارات خودم، همه مرا توی شبی گیر انداخت و حالم با هیچ چیزی انگار خوب نمی شد، اما گذشت و خوب شد, ...ادامه مطلب

  • انگار ممکن بود اتفاقی بیفتد، انگار احتمال داشت الگوی آشنای زندگی اش برای همیشه تغییر کند.

  • وقتی ایستاده ام تا شیار های طاق وسط بازار حصیرفروشان را نگاه کنم، مردی با شتاب از کنارم عبور می کند و مرا به کناری هل می دهد. با عصبانیت بر میگردم تا چیزی بگویم اما او رفته است. من هنوز مانده ام زیر ه, ...ادامه مطلب

  • عالمی از نو بباید ساخت وز نو آدمی

  •   فکر فصل های نخوانده و تست هایی که باید برایشان بزنم افتاده به جانم تازگی ها توییتر نصب کرده ام و گاهی چیزی تویش می نویسم که بی ربط به دنیای بیرون است گاهی یاد اینستاگرام می افتم که تا وقتی پست را می گذاشتم چندین نفر لایک می کردند و اصلا مفهوم لایک و این فضاها. دوباره با این شرایط یاد اوایل اینستاگرام رفتنم افتادم که چقدر برایمان مهم بود تعداد لایکهایمان به چندین تا برسد و از یک زمانی به بعد انگار باور کرده بودیم ماهیت آن فضا خالی است و کسانی که لایک می کنند از آن خالی تر . دیگر لایک مهم نبود پست ها مهم بودند و این که این یک آلبوم یادگاری می تواند باشد منتهی از نوع شخصی اش، آن هم در فضای عمومی. بعد چند وقتی که چارتا کتاب بیشتر خواندم گفتم اصلا چه کاری است که حرف هایمان را همه می خوانند و عکس هایمان را همه می بیندد یعنی ما اینقدر مهمیم برای دیگران ؟ عاطفه هایمان را از آن فضا گرفتیم. راستش و حقیقتش برای من این جنس اتفاقات از اینستاگرام شروع نشد از یک برنامه توی آن زمان ها که وقتی تکانش میدادی یک آدمی را برایت پیدا می کرد از آن سر دنیا . اولش خارجی ها بودند ، لذت هم صحبتی با آدم هایی خارجی و حظ کردن از زبان انگلیسی ام مرا بیشتر به تکان دادن آن نرم افزار وا داشت بعد آن به این نتیجه رسیدم که چرا حالا با یک آدم ایرانی صحبت نکنم خیال می کردم همه آدم ها هم صحبت خوبی می توانند با, ...ادامه مطلب

  • انگار همه اش گردن این زمان است . که می گذر بی آن که بگذارد با او قدم به قدم جلو بیاییم .

  • نوشتن توی وبلاگ انگار یک وظیفه است برایم. جایی که هنوز می گذارد بدون هیچ خجالتی از خودم و روزهایم بگویم و البته هیچ قضاوتی را هم تاب نیاورم. از سر زدن به وبلاگ خودم و چند وبلاگ دیگر که هنوز نفس می کشند، همین بس که عنوان این پست یکی از کامنت های این وبلاگ است. همیشه شنیده ام که راجع به نوشته هایم نظر می دهند، همیشه نظرها را خوانده ام و رویشان دقیق شده ام، اما کسی نمی داند چیزی که می نویسم از نگاهم به زندگی روزمره است. گاهی داستان کوتاه می شود، یک وقت هایی هم می شد پست. اما راستش را بخواهید نوشتن با این کیبرد تمام حال نوشتن را از آدم می گیرد. حرف اصلی ام را بزنم، چند دقیقه دیگر اذان صبح است. احتمالا ۶ بهمن. حالم خوب است، دارم  سعی می کنم به تنهایی از پس زندگی خودم بربیآیم. سخت است خیلی سخت. از صبح زودتر از همه بیدار شدنش بگیر، تا آخر شب با فکر و خیال خواب رفتن. این وسط هم تلاشی که چند ماهی می شود برای درس خواندن و ارشد می کنم. فقط گاهی این میان آدم انگار کم می آورد از حجم و ابعاد اتفاقاتی که دارند رخ می دهند. از سر و ریختشان پناه می برد به خدا و چشمانش را می بندد تا شب، روز دیگری را تحویل بگیرد و خیال کند همه چیز فقط خواب است. اما حقیقت همیشه دردناک تر از این تصورات است. بعد ها که اینجا را بخوانم شاید فراموش کنم منظورم کدام اتفاق بود. اگر این طور بشود که خداراشکر.باز حرف اصلی, ...ادامه مطلب

  • ایران شماره یک

  • درست لحظه ایی که مسافر درماشین را بهم کوبید ، احساس کردم همه چیز را فهمیده ام . از آن لحظه ها در زندگی که از ابتدا تا انتهای زندگی را ،علت بدنیا آمدنت را ،این که چرا اینجایی یا چرا این مسیر را آمده ایی فهمیده باشی ، این که چرا الان راننده ام پشت این ماشین را فهمیده باشم یا این که چرا پس آن همه درس خواندن این جا بودن را . فسلفه ی زندگی با صدای در ماشین انگار به من فهمانده شده بود . چیزی نبود که نمی دانستم و سوالی نبود که برایم مانده باشد. از این لحظه های دانای کل شدن .هنوز توی خیابان بودم ، بایدی در کار نبود ، می توانستم تا صبح به آژانس برنگردم و خب می توانستم به آژانس تماس گرفته و سرویس جدید بگیرم . هیچ کدام را انتخاب نکردم ، برگشتم توی ایستگاه و سیگاری روشن کردم و تا تمام شدنش به احساس خوب دانایی ام فکر کردم .لحظه ایی که تمام شده بود و تنها احساسی بر جا مانده بود ، انگار فهمیده باشم دانایی هم مانند خاطرات دیگر است یا یک چیزی توی همین مایه ها .ماشین روشن را به رفتن وادار کردم و شاید لحظه ایی بعد رسیده بودم به آژانس . خسروی داشت آدرس را به سعید میداد و میگفت" میدان را تازه ساخته اند از همان مسیر همیشگی نرو".دست بردم توی داشبرد و یادم رفت چه میخواستم بردارم سرم را از پنجره ماشین در آوردم و آویزان به سمت در آژانس رفتم . سری تکان دادم و روی یک مبل زوار در رفته خودم را رها کردم . خسروی , ...ادامه مطلب

  • بگذر ز من ای آشنا

  • نشستم که ، خط چشمم می ریزد . ناخودآگاه و بی اختیار  وقتیکه دارم از شبکه چاهار ، نقد سینمای امروز ایران را می بینم ، می فهمم که روی یک فیلمی ، نقدی ، حرفی ؛ اشکی از گوشه ی چشمم ، به آرامی سر می خورد ، و خط چشم نازکی را که هر صبح به امید دیدن تو ، توی آینه ی کوچک جیبی ، پشت چشم هام می کشم را ، پاک می کند . چشم هایم را می بندم و فکرمی کنم ، این روزها خواب های ِپریشان ِعصر های گرم و تفته ی پاییز است و حالاست که به تلفنم زنگ می زنی و می گویی" ببخشید که بیدارت کرده ام" و من همینطور که به نقد فیلم های غمگین روی پرده گوش می کنم ، با خودم تکرار می کنم ، "کاش خواب بود ".  ,بگذر زمن ای آشنا متن,بگذر زمن ای آشنا,بگذر زمن ای آشنا میم مثل مادر,دانلود بگذر زمن ای آشنا,بگذر زمن ای آشنا عارف دانلود,متن بگذر زمن ای آشنا,بگذر زمن ای آشنا چون,آکورد بگذر زمن ای آشنا,بگذر ز من ای آشنا mp3,میم مثل مادر بگذر زمن ای آشنا ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها